مهندس محی الدین اله دادی | ||
دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود،فریب می فروخت.مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود:غرور،حرص،دروغ و خیانت،جاه طلبی،.......... .هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را.بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها آزادگی شان را. شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.حالم را بهم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.انگار ذهنم را خواند.موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.می بینی!آدم ها خودشان دور من جمع شده اند. جوابش را ندادم.آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت:البته تو با این ها فرق می کنی.تو زیرکی و مومن.زیرکی و ایمان،آدم را نجات می دهد.این ها ساده اند و گرسنه.به جای هر چیزی فریب می خورند.از شیطان بدم می آمد اما حرف هایش شیرین بود.گذاشتم که حرف بزندو او هی گفت و گفت و گفت...ساعت ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.با خود گفتم:بگذار یک بار هم شده کسی چیزی ار شیطان بدزدد.بگذار یک بار هم او فریب بخورد.به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم اما توی آن چیزی جز غرور نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اطاق ریخت.فریب خورده بودم،فریب... دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود!فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.تمام راه را دویدم.تمام راه لعنتش کردم.تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم.عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.به میدان رسیدم اما شیطان نبود.آن وقت نسشتم و های های گریه کردم.اشک هایم که تمام شد بلند شدم.بلند شدم که بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم،صدای قلبم را.و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم،به شکرانه قلبی که پیدا شده بود. [ دوشنبه 91/3/15 ] [ 5:32 عصر ] [ محی الدین اله دادی ]
[ نظرات دوستان () ]
راننده کامیونی وارد رستوران شد. [ دوشنبه 91/3/15 ] [ 5:27 عصر ] [ محی الدین اله دادی ]
[ نظرات دوستان () ]
نامه ای برای خدا.... [ دوشنبه 91/3/15 ] [ 5:26 عصر ] [ محی الدین اله دادی ]
[ نظرات دوستان () ]
داستان کوتاه “مشکل چوپان”: چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد. او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان. عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته. پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا میگذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد. بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید. چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟ پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان میدید گفت: تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر داستان کوتاه و آموزنده ” نامه درمانی”: مدت زیادی از زمان ازدواجشان میگذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیبهای خاص خودش را داشت. یک روز زن که از ساعتهای زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده میدید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمیدر دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان میشود را بنویسید و در مورد آنها بحث و تبادل نظر کنند. زن که گلههای بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن. مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد. یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند… “دوستت دارم عزیزم” داستان کوتاه “قهرمان”: استادمون امروز در آخر کلاس ، برای جمع بندی حرفاش گفت : به قول گالیله:بیچاره مردمی که نیاز به قهرمان دارند ! هدی که یکی از همکلاسی های باهوش کلاسمونه هم تند و سریع گفت : بیچاره مردمی که قهرمان ندارند ! آقای دکتر … با بی تفاوتی گفت : خانم محبی ! این نظر شخصی شماست !! و خواست از کلاس بره بیرون که هدی گفت : این جمله من نیست ، این جمله حکیم ارد بزرگ در کتاب استادمون هم گفت : من نه نظریه قاره کهن حکیم و نه کهکشان اندیشه و نه حتی جملاتش را قبول ندارم … و هدی هم گفت : این نظر شخصی شماست ! استاد بد اخلاقمون آتیش گرفت : وایساد و با صورت و گوش های سرخ ، نیم ساعت هر چی فحش و دری وری به دهنش می رسید به حکیم ارد بزرگ داد ! من هم که عاشق افکار ارد بزرگم داغون شدم چند بار دستم رو بردم بالا که به استاد بگم بابا ول کنین چرا بحث رو شخصی کردین ! چرا بجای استدلال نظری ، فحش میدین ؟! اما آقای وقتی که در کلاس رو محکم کوبید و رفت همکلاسی ها دور صندلی هدی که اشک دور چشای قشنگش جمع شده بود رو گرفتن و می گفتن انتقام ما رو از این مردک گرفتی ! دم حکیم آره به قول حکیم ارد بزرگ : بیچاره مردمی که قهرمان ندارند . [ دوشنبه 91/3/15 ] [ 5:14 عصر ] [ محی الدین اله دادی ]
[ نظرات دوستان () ]
آرایش گر و ادای نذر در لوس آنجلس آمریکا، آرایشگری زندگی میکرد که سالها بچهدار نمیشد. او نذر کرد که اگر بچهدار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچهدار شد! روز اول یک شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان کار، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود. روز دوم یک گل فروش هلندی به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگرماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش راباز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود. روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد. حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز کند، با چه منظرهای روبروشد؟ فکرکنید.
میزدند که پس این مردک چرا مغازهاش را باز نمیکند [ دوشنبه 91/3/15 ] [ 4:45 عصر ] [ محی الدین اله دادی ]
[ نظرات دوستان () ]
|
||
[قالب وبلاگ : مهندس محی الدین اله دادی] [Weblog Themes By : Mohyedin.ir] |